منشی مدیر
دل نوشته های من
روزها از پی هم میگذرد پروردگارمان را فراموش نکنیم

- چیه تو که گفتی از من نمی ترسی پس شجاعتت کجا رفته؟
از پشت سرم صدای فرزاد را شنیدم که گفت: حتما زبونش رو پیشی خورده و یکمرتبه دستش را دور شانه ام حلقه کرد و در حالیکه مرا به طرف خودش می کشید گفت: مگه نه کوچولوی من؟
با پای راستم لگدی نثار پایش کردم وسریع از پله ها پایین دویدم که عماد از پشت کلاه پالتویم را گرفت و با خشونت به سمت خود برگرداندم و گفت: کجا؟ مگه می تونی از چنگ من فرار کنی؟
تا انجا که قدرت داشتم دستم را عقب بردم و محکم به صورتش کوبیدم و گفتم: ولم کن کثافت عوضی
عماد چند ثانیه نگاهم کرد و سپس سیلی محکمی به صورتم نواخت و گفت: این بجای سیلی بودکه زدی اما برای اینکه دیگه از این غلطا نکنی تنبیه خوبی برات در نظر گرفتم و به بهروز اشاره کرد. بهروز به طرف خانه آنها رفت و در را باز کرد. یک ان از تصور تنبیهی که برایم در نظر گرفته بودند مو به تنم سیخ شد. وقت ترسیدن نبود. باید از خودم دفاع می کردم به صورت عماد وحشیانه چنگ انداختم ناگهان بهروز هم به کمکم عماد امد. عماد دستش را جلوی دهانم گرفت تا نتوانم فریاد بزنم و با دست دیگرش دو دستم را از پشت گرفت. با پایم که آزاد بود لگدی زیر شکم بهروز کوبیدم که در جا روی زمین نشست. فرزاد لنگ لنگان به طرف بهروز امد و او را به داخل خانه کشید و به کمک عماد امد. یک لگد دیگر به همان پای مجروحش زدم با اینکه از فشار درد چهره اش به هم رفتهبود پاهایم را گرفت و دوتایی به طرف خانه حرکت کردند. این قدر تقلا کردم تا پایم را از دست فرزادخلاص کردم و لگد محکم دیگری به زیر شکمش کوبیدم که اوهم مثل بهروز روی زمین افتاد. عماد که گویا با تلاش من جدی تر شده بود با قدرت تمام به طرف خانه کشاندم. شاید یک قدم دیگر میخواست تا به خانه ی انها برسم که دستانم رها شد و دست عماداز جلوی دهانم برداشته شد و همزمان صدای مردی را شنیدم که می گفت: بی پدر داری چه غلطی میکنی؟
به طرف صدا برگشتم و اقای فرهنگ ( یا همون سوپرمن) را دیدم . آقای فرهنگ عماد را از جا کند و در حالیکه به دیوار می کوبانیدش گفت: دفعه دیگه اگر بشنوم ازسه متری این دختر رد شدی می کشمت. اینو به اون دو نفر اوباش هم بگو و بدون کلام دیگری کیفم را از روی زمین برداشت و گفت: بریم
بی هیچ حرکتی فقط نگاهش کردم. با عصبانیت به طرف امد و در حالیکه با زویم را می کشید گفت: به مشکل برخوردی حالا؟ تا کسی توی این وضع ندیدت بیا بریم. بی هدف همراهش رفتم وقتی سوار ماشینش شدم گفت: ساعت سه و نیم مامانت تلفن میزنه شرکت اقای انتظامی میگه تو شرکت نیستی هر چی با موبایلی که داده بودی تماس گرفتم در دسترس نبود تنه کاری که تونستم بکنم این بود که شماره شرکت رو بندازم روی موبایلم و به طرف خونه تون بیام و بهت خبر بدم. حالا به مامانت تلفن بزن و بگو دوساعت دیگه میای خونه چون اگر با این وضع ببیندت مامانت سکته میکنه برای چی داری منو برو بر نگاه می کنی؟
در حالیکه به سختی از ریختن اشکهایم جلوگیری می کردم گفتم: اخه چی بگم؟ بگم توی این یک ساعت کجابودم؟
- بگو مدیر شرکت به مناسبت ساخته شدن یکی از مجتمع هاش میخواد به بچه ها شیرینی و شام بده. منم با مستخدم شرکت رفته بودم شیرینی وشام سفارش بدم.
گوشی را از دستش گرفتم و شماره را گرفتم. با اولین بوق آزاد مامان گوشی رو برداشت. با عجله گفتم: الو مامان سلام
- تو کجایی؟
- شرکت
- حرف بیخود نزن یک ساعت پیش زنگ زدم نبودی. حتما الان پیش فریبرزی
- نه مامان من الان تو شرکتم
- غلط کردی الان ساعت چهار و نیمه
- مامان صبر کنید براتون توضیح میدم. اون موقع که شما زنگ زدید من نبودم با مستخدم شرکت رفته بودم بیرون
-به من دروغ نگو زودتر بیا خونه
- مامان من تا دوساعت دیگه نمی تونم بیام چند لحظه گوش بدید براتون توضیح میدم.
- توضیح لازم نیست قطع کن خودم بهت زنگ میزنم شرکت و قطع کرد. چند لحظه بعد موبایل زنگ خورد. گوشی را برداشتم و گفتم:
- بله
- الو رمینا
- بله مامان خودمم. حال بذارید بگم چون خیلی کار دارم . امروز اقای فرهنگ میخواد به بچه ها شام بده
برای چی؟
- بخاطر تموم شدن یکی از مجتمع هاش منم رفته بودم سفارش شیرینی و شام بدم و برای همین اون موقع که شما تماس گرفته بودید نبودم. حالااجازه میدید بمونم . اقای فرهنگ خودشون من و الناز رو تا دم در خونه می رسونند. شما نگران نباشید خب مامانی دیگه کاری ندارید؟
- نه مواظب خودت باش
- چشم خدانگهدار و گوشی را به اقای فرهنگ برگرداندم و گفتم: ازتون ممنونم.
دستمالی به طرف گرفت و گفت: بیا گوشه لبت رو پاک کن و با دست دیگرش که ازاد بود اینه را به طرف برگرداند و گفت: یه نگاه به خودت بنداز . گوشه لبم خونی بود و روی دهانم هنوز اثار دست عماد باقی مانده بود و گونه ام بر اثر سیلی قرمز شده بود. رنگ صورتم پریده بود و اثارترس هنوز در چشمانم پیدا بود.
- می دونی اگر چند ثانیه دیر تر رسیده بودم چی میشد؟ وای که چقدر خدا بهت رحم کرده فکر کن اگه سه نفری ریخته بودند سرت سریه دقیقه کارت ساخته بود. چند بار بهت گفتم بگو مامانت این موقع بیاد جلوی در منتظرت بمونه؟ وقتی بهت میگم اینا هر کاری از شون بر میاد باورت نمیشه به نظر من باید از این مجتمع برید ... ااا پسره ی عوضی به زود بیست و دوسالشه عجب دوره زمونه ای شده توی خودت نریز اگر میخوای گریه کنی خجالت نکش گریه کن سبک میشی.
تا حالا جلوی کسی گریه نکردم اما بغض بد جوری جلوی گلویم را گرفته
- مطمئن باش این بغضی که داره خفت میکنه با نفس عمیق کشیدن از بین نمیره.
در حالیکه سعی میکردم بغضم در صدایم اشکار نباشد گفتم: میشه دیگه در این مورد حرف نزنیم؟
با عصبانیت گفت: نه نمیشه چون تو یه ادم کله شقی.. یه دختری که گوش به حرف بزرگتر از خودش نمیده فکر میکنه خودش همه چیز روبهتر میدونه یه دختری که همه چیز رو به شوخی میگیره نمی دونه که چه خطراتی تهدیدش میکنه. نمی دونه بعضی ادما به اندازه یه حیون ام شعور ندارن. باورش نمیشه حاضرن به خاطر چند لحظه خوش بودن با زندگی و اینده یه دختر بازی میکنند. نمی دونی یه دختر با شرایط تو لقمه دندون گیری هست که دهن همه رو به اب میندازه. حالا میخوای چیکار کنی؟
نمیدونم
- خب پس گوش کن تو میری با مامانت صحبت میکنی وبه یه جای دیگه نقل مکان میکنید
- به همین راحتی که شما میگید نیست. بهتره از مامان بخوام عصر ها جلوی مجتمع منتظرم بمونه.
ادامه دارد....


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





جمعه 11 اسفند 1391برچسب:رمان, :: 1:8 :: نويسنده : شیدا

درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان دل نوشته های من و آدرس takta.1369.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان


<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 49
بازدید دیروز : 21
بازدید هفته : 49
بازدید ماه : 111
بازدید کل : 5356
تعداد مطالب : 133
تعداد نظرات : 47
تعداد آنلاین : 1